|
داستان نويسندهاي که از خودکشی نمرد
حسين شيخالاسلامي
روزنامههاي امروز را جلوي خودم چيدهام: وزير کشور، عبدالواحد موسوي لاري: فعاليتهاي کانونهاي بحرانساز با ناپديد شدن الف صورت علني به خود گرفتهاست(حيات نو)،خاتمي با تشکيل ستاد بحران خواستار پيگيري جدي جريان ناپديد شدن الف شد(نوروز)، ناپديد شدن الف، فتنهاي سياسي يا انتقامي ناموسي؟(کيهان).
به روبرو نگاه ميکنم و آن صحنهي عجيب را بار ديگر جلوي چشم خود ميبينم، چادر عربي در باد تکان ميخورد، به جايي متصل نيست(رو جلد خوبي براي کتاب ) قطرات خون روي زمين به شکل شرمگاه زنان، و همه چيز هاي ديگر در مه متراکم ذهن من گم ميشوند و فقط دايرهي جادويي ذن بوديسم که در اتاق الف وجود دارد و ندارد.
چه ميخواهم بکنم؟ از همين حالا خوانندهي عزيز بداند اين نوشته داستان نيست(تمام آنچه نقل ميکنم عين حقيقت است)، نوشتهاي در تجليل از الف هم نميتواند باشد(نسبت به او احساسي ندارم) شايد بيشتر از همه بتوان نام آنرا موج سواري بر روي امواج متلاطم کشوري دانست که همهچيزش سياسي است (حتا ناپديد شدن فيلسوف و نويسندهي حقير کوچکي مثل الف که تازه ميخواست اولين سخنرانيش را در انجمن حکمت و فلسفه ايراد کند و تنها سه کتاب نوشته بود: در باب يقين (که تقليد مضحکي بود ازويتگنشتاين عزيز)، روايت، ذهن و حقيقت (که باعث شهرت اندکش در ميان جامعهي علاقهمندان به فلسفه شد) و در اين بامداد خسته چرا فرياد ميزنم(که باعث شد علاقهمندانش او را اديب نيز بدانند)).
براي علاقهمندان به الف هم يک مژده دارم. آخرين کار او پيش از ناپديد شدنش در اختيار من است و در انتهاي همين مطلب ضميمه خواهد شد.
به هر حال در اين نوشتهي کوتاه سعي خواهم کرد راز ناپديد شدن او را برملا کنم و پيش از هرچيز به سوال روزنامهي کيهان پاسخ دهم(ناپديد شدن الف،فتنهاي سياسي يا انتقامي ناموسي) و در پيشگاه حقيقت سوگند ياد ميکنم همهي آنچه مينويسم صرفا سواري بر روي موجي است که الف از روي اتفاق راه انداخته و سعي خواهم کرد آنچه مينويسم نزديکترين روايت به حقيقت باشد.
پيش از آن روز معروف که در اتاق الف را باز کرديم و با انبوهي از نوشته هاي پراکنده ، تصوير بزرگي از دايرهي جادويي ذن-بوديسم و قطرههاي خون بر روي زمين و از همه مهمتر چادري عربي که به جايي وصل نبود و در باد تکان ميخورد روبرو شويم، چهار بار با الف روبرو شده بودم و بايد تاکيد کنم هر بار هم همان چادر عربي را ديدم.
اولين برخورد من با الف، استاد جابر عناصري با انبوهي از مو بر سرو صورت درس ميدهد، آنجا که من نشستهام دو چشم خرمايي از پشت شيشهي در کلاس ديده ميشود. در همان نگاه اول که چشمهاي من به چشمهاي خرمايي خيره شد،آن چادر را ديدم. در ديواره انتهايي چشمهاي خرمايي آن چادر در باد تکان ميخورد. چشمها دودو ميزد و دنبال گمشدهاي بود. بالاخره گمشده را پيدا کرد: يکي از دانشجوها(دوست من بود، اسمش را فراموش کردهام) بيصبري جلوي چادرها قد علم کرد و نفرتي گذرا از استاد تاريخ تئاتر در چشمها ريشه دواند. سر انجام کلاس تعطيل شد و بعد از چند لحظه صدايي گوشخراش صحن گروه نمايش را غيرقابل تحمل کرد:" منو ميخواي دودر کني جونور پولمو بده" و اسکناسي که در جيب الف جا گرفت،جمعي که به طرف پارک لاله راه افتادهاند و دود سيگار که فضاي قهوهخانه را پرميکند.
اولين قدم را من برميدارم:" اين چادر...؟"
نشنيده ميگيرد و آن روز ميگذرد.
ميبينمش و مرا ميبيند،روزهاي کافي شاپ و شبهاي سيگار،آنچه ميگويد؟ بي سر و ته و فقط در جهت مخ زدن.من چه ميگويم؟ لازم نديده ام حرف بزنم. چادر عادي است و چيزهاي ديگري هم در آن يک جفت چشم خرمايي: دلسوزي، تمسخر، خشم و محبت توامان و بالاخره دايرهي جادويي.
ديدار دوم، در کافيشاپ نشستهايم دختري عينکي حرف ميزند، درد دل ميکند، عينکش را برميدارد و با صدايي لرزان از خودش حرف ميزند، عينکش روي ميز بازي ميکند، دستهاي استخوانيش ميلرزند و صورتش سرخ سرخ است.به چشمهاي خرمايي نگاه ميکنم.دختر زير بار چشمها خرد ميشود به چشمها خيره شدهام، چادر تکان ميخورد،در چشمهاي خرمايي طوفان شده: چادر اينسو و آنسو ميرود و همهچيز را به هم ميريزد، خشم در دلسوزي گم ميشود دلسوزي و تمسخر به هم ميآميزند، جاي خالي حقيقت در چشمهاي خرمايي با معجون همهي اينها پر ميشود . در نهايت دايره سد راه چادر عربي ميشود و چشمهاي خرمايي آرام ميگيرند.
خداوند ظهور ميکند و الف -آقاي فيلسوف و نويسنده- زاده ميشود.
در سومين ديدار بود که با هم حرف زديم، در واقع او با من حرف زد و راز چشمهايش را - که حالا براي من هم چشمهايي عادي شدهبودند – براي من فاش کرد.آنچه او در آن ديدار براي من گفت آنقدر طولاني و خسته کننده بود که من –عليرغم آن که قول داده بودم يک موجسوار باقي بمانم- نقل آنرا به وقت ديگر حواله ميدهم.و فقط همين را ميگويم که سرسپردگان الف ميتوانند خلاصهي آنرا در آخرين اثر خود او ببينند.
و بالاخره ديدار آخر،در خانهاش،شب پيش از ناپديد شدنش،چشمهايش خرمايي نبودند. مشکي بودند، چشمهايي مشکي که در باد تکان ميخوردند. پير شده بود؟ تحليل رفته بود؟ نميدانم، خودش هم نميدانست، صدايش مثل هميشه بود، تمسخر، خشم، محبت، دلسوزي (آميزهاي که طوفان و چادر عربي دست در دست هم ساخته بودند) در لحنش جاري بود، آخرين اثرش را به من سپرد، به من اطمينان داد که مرا ميستايد و به من احترام ميگذارد (فکر ميکرد براي من مهم است؟) رويم را بوسيد و مرا محترمانه بيرون کرد.
اين تمام ماجرايي بود که من با الف داشتم، آخرين اثرش را به من سپرد و من بيخبر از موجي که فردا آفريده ميشود، آن کاغذ را در کيف گذاشتم و راه افتادم.
و امروز از او متشکرم، لطف بزرگي به من کرد ومن هم دينم را به او ادا کردم،آخرين اثر او را در انتها خواهم آورد اما پيش از آن، جواب آن سوال اساسي: نميتوان ناپديد شدن الف را چيزي جز انتقامي ناموسي دانست. هنوز کمي غيرت در زواياي پنهان بشريت پيدا ميشود.
آخرين اثر الف، نويسنده و فيلسوف تازه در گذشته:
آنچه نوشته ميشود حاصل گردابي عظيم است که سالهاست ميچرخد، به دنبال ساختار در اين متن نگرديد، اين متن هرگز نوشته نميشود و همهچيز از آن لحظه شروع شد: متن بر محور دايرهاي جادويي ميچرخيد و ميچرخيد، آنچه نبايد نوشته شود نوشته نميشد و با نويسنده به گور ميرفت. اينجا حجم عظيمي از شخصيت نهفته که نگارنده لبريز است و سرريز ميشود، از نگارنده هيچ چيز نخواهدماند و اين او را خسته ميکند، به او اجازه دهيد رقص چادر را ببيند. نگارنده خسته است، چيزي نميگويد، فرمان ميدهد:
با نگارنده نگرديد. او متهم است معجوني جادويي او را به افعي تبديل کرده، از نيش او در امان نخواهيد بود. به دايرهاي جادويي بنگريد،رقص چادري عربي را در باد ببينيد و به قطراتي فکر کنيد که برروي زمين خشک شده است.
از اين متن درگذريد و به چشمهايي خرمايي-خرمايي-خرمايي خيره شويد.
|
|